در میانه راه این مردمان خسته ابن السبیل،در روزگار گم کردن ریشه ها،در زمان تکلم با تیشه ها،آیا گیتی پذیرای فرهاد خواهد بود؟آه،نه،فرهاد که میزبان نمی خواهد چرا که خود میزبان است،میزبان میهمانی به شیرین پیکری ِشیرین،فرهاد بر جان شیرین است و شیرین ،حلول کرده بر دل فرهاد،پس اینجا خسرو را چه کار است؟خسرو گرفتار عشقی یک سویه است،نمی داند که عشق جذبه دو نگاه است بر دو جان بی قرار،به چشمک یک چشم معجزه کشش دو نگاه میسّر نمی گردد.فرهاد مأمور است،مأمور به ندا دادن طلوع عاشقان بر مشرق معشوقان،به آن هنگام که شقایق پیکری از تبار باران بر بوران دلهای زمینیان فرود می آید،بر عاشقان فرض می گردد که دیدگان را به هر برگ نگاه بارانی از دیدار گلی دیگر از قافله توحید نمایند که پژواک آن بر قله های دلدادگی به گوش عاشق فرهاد برسد وآنچنان کند که او لاجرم تیشه ای بر دل کوهسار بیستون بزند به مژده طلوع حلقه ای دیگر از زنجیره انتظار.وآنگاه که انتظار به سر می رسد و گل موعود می شکفد ،فرهاد آنچنان تیشه ای می کوبد که شقایق های بیستون به بشارت عاشقی،نرگسی می گردند.